سرگرمی و داستان های زیبا

این پسر هشت ساله كه "آن گی" نام دارد اهل منطقه "دهوئی" در استان "جیلین" چین است.

این پسر بچه از زمان تولد با مشكل رویش موهای زائد در یكطرف صورتش مواجه بوده است، اما هر چه بزرگتر می‌شود رشد موهایش هم زیاد می‌شود.

 

 




ادامه مطلب ...


پدیده نادر رنگین کمان وارونه که از آن با عنوان “لبخند آسمان” یاد می شود در منطقه ای در انگلیس رویت شد.

روز جمعه به دلیل شرایط جوی غیرعادی که در منطقه “لچسترشایر” رخ داد یک رنگین کمان وارونه مشاهده شد.


رنگین کمان وارونه:

 

رنگین کمان عادی:

 

منبع



غریبه ای در شهر وجود ندارد
دیرگاه شبی که از خیابان نیمه تاریکی قدم زنان می گذشتم فریادی نحیف را از پس بوته ی انبوهی شنیدم.هشیار،با گام هایی ارام گوش تیز کردم، در یافتم صدایی را که شنیدمبی تردید صدای گلاویرز شدن است، وحشت کردم.صدای خرخر سنگین،کشمکشی تا پای جان، جر خوردن پارچه. با فاصله ی چند متر از جایی که ایستاده بودم، به زنی حمل شده بود.
وارد معرکه شوم؟ ترس جان مانع می شد، از این که ان شب ناگهان تصمیم گرفته بودم راه تازه ای رابرای رسیدن به خانه امتحان کنم ، به خود ناسزا گفتم. اگر خودم ه قربانی تازه ای می شدم چه؟ نبایستی به سوی نزدیک ترین باجه تلفن بدوم و پلیس را خبر کنم ؟
هر چند به نظر، ابدیتی می رسید اما این پا ان پا کردن ذهنم فقط لحظه ای طول کشید. فریاد دختر ضعیف و ضعیف تر می شد. می دانستم باید فوری دست به کار شوم. چطور می توانستم خودم رو به نشنیدن بزنم و بروم؟ خیر،سرانجام تصمیم گرفتم ، نمی توانستم به سر نوشت این زن ناشناس پشت کنم ، ولو این که معنایش بهخطر انداختن زندگی خودم باشد.
من مرد شجاعی نیستم،ورزشکار هم نیستم. نی دانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را به دست اوردم.اما همین که سرانجام تصمیم به کمک ان زن گرفتم، به نحوی غریب کسی دیگر شدم، پشت بوته ها دویدم و یقه ی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم. دست به گریبان به روی زمین غلتیدم،چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت.
هنهن کنان ایستادم به زن نزدیک شدم، که پشت درختی قوز کرده بود و گریه می کرد. در تاریکی به سختی می توانستم اندامش را ببینم، اما به خوبی می توانستم احساس کنم که از وحشت می لرزید.
چون نمیخواست بیش از این مسبب ترس بشوم، با فاصله با او حرف زدم. با ملایمت گفتم: تمام شد مرردک فرار کرد خطر از سرت گذشت.
سکوتی طولانی برقرار شد و سپس کلمه های از حیرت و شگفتی را ادا شده اش را شنیدم.
پدر، تویی؟
ان وقت از پشت درخت کوچکترین دخترم ، کاترین ، جلو امد.  



يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد :چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟
پسر : دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
دختر : تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟چطور ميتوني بگي عاشقمي؟
پسر : من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم
دختر : ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي
پسر : باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،
صدات گرم و خواستنيه،
هميشه بهم اهميت ميدي،
دوست داشتني هستي،
با ملاحظه هستي،
بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون
عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حال ميتوني حرف بزني؟نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم
اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دليل ميخواد؟نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعي هيچوقت نمي ميره
اين هوسه كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره
"عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"
ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"




روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.



خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:«استاد اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پرکرد.
معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او راهیچ کس پر نکرد



روزی به رهی دخترکی بود خفن
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن


صد جور مکمل به رخش مالیده
از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده


یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان


بر روی سرش روسری ای بود ، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !


شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت


آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای
دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز

این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس

با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"

گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن

**************************************************************

آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند

آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند

آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند

آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند

 



ادامه مطلب ...


           


بر بالای تپه‌ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی‌و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می‌کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می‌برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می‌فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی‌مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می‌کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی‌که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می‌شدند بسیار تماشایی بود.



شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن
رفت جلو نشست پای جعبه



ادامه مطلب ...



مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.............................................................................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....



درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و داستانهای زیبا و آدرس yoursms.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 464
بازدید ماه : 838
بازدید کل : 25793
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1