سرگرمی و داستان های زیبا

سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی«منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.

ـ جک، خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی



یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده...




مردي به استخدام يک شرکت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز کار خود، با کافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يک فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با کي داري حرف مي زني؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با کي حرف ميزني، بيچاره.»

مدير اجرايي گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.



افسر جوانی روی یک کشتی کار می کرد و قرار بود در ازای ایجاد هر مشکلی مجازات شود. کشتی آن ها از انگلستان راهی یکی از مستعمرات بود.
پس از دو روز سفر در دریا ،کشتی دچار طوفان شد.توپ بزرگ کشتی به دیواره ی کشتی می خورد. او تصمیم گرفت که توپ را با طناب ببندد و با خود فکر کرد طناب های موجود به اندازه ی کافی مقاوم هستند و طوفان چندان شدید نیست. افسر جوان به طبقه پایین رفت تا لباس هایش را عوض کند و یک ظرف سوپ داغ بخورد.
افسر جوان چند دقیقه ه ای را در کابین خود گذراند ناگهان طوفان شدید شد. توپ بزرگ جنگی که با طناب بسته شده بود ، روی عرشه کشتی به حرکت در آمد. ناگهان صدای فریادی شنیده شد.
صدای دیده بان روی عرشه بود که با دیدن توپ جنگی سرگردان، فریاد می زد. ناگهان صدای شکستن چند قطعه چوب به گوش رسید.
افسر جوان به سرعت خود را به عرشه رساند و دید توپ جنگی عظیم الجثه ، طناب ها را پاره کرده و از کنترل خارج شده است و به سرعت به طرف عقب عرشه، جایی که دو ملوان در حال کار بودند، در حرکت است. بدون لحظه ای درنگ ، افسر جوان خود را در جلوی توپ انداخت و قبل از این که توپ به دو ملوان بیچاره اصابت کند ، متوقف شد اما هر دو پای افسر جوان زیر چرخ های توپ جنگی خورد شدند.
فردا صبح افسر جوان در حالی که از درد به خود می پیچید ، روی عرشه آمد تا در مراسمی که به افتخار او برگزار شده بود، شرکت کند. همه افراد جمع شده بودند تا شاهد باشند که کاپیتان کشتی ، بزرگترین نشان افتخار کشور را به افسر جوان هدیه می کند. هنگامی که کاپیتان مدال افتخار را بر یونیفورم افسر جوان نصب می کرد فریاد خوشحالی افراد به هوا بلند شد. اما لحظه ای بعد تمامی فریاد های خوشحالی در گلو خشکید. کاپیتان گفت :«به واسطه ی قرار دادن کشتی درمسیر طوفانی و ترک خدمت در هنگام طوفان و سهل انگاری در انجام مأموریت ، این افسر به اعدام در برابر جوخه ی آتش محکوم می گردد. حکم بلافاصله اجرا خواهد شد.»





موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»

اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.


موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»



ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»



موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. 



ادامه مطلب ...


پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی!

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.



ادامه مطلب ...


مردی درجهنم بود؛فرشته ای برای کمک به او آمد وگفت:

من برای نجات توآمده ام، برای اینکه توروزی کاری نیک انجام داده ای.فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی می رفت،عنکبوتی را دید؛برای آنکه او را له نکند،راهش راکج کرد واز سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد،فرشته گفت:تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.

مرد تار عنکبوت را گرفت؛ودر همین هنگام جهنمیان دیگرهم فرصتی برای نجات خود یافتند سعی کردند تارعنکبوت را بگیرند،امامرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد؛که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم سقوط کرد.

فرشته با ناراحتی گفت:توتنهاراه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی،دیگر راه نجاتی برای تو نیست.

وبعدفرشته نا پدید شد.



می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد



درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و داستانهای زیبا و آدرس yoursms.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 973
بازدید کل : 25928
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1